ایلیا با انگشت سبابه، سوراخی درست می کند روی ماسه های خیس پایین دست چشمه درازلش. دستش را در خاک فرو می کند.انگشت ش در نرمی خاک مرطوب  می لغزد و آرام می شود.

- یعنی من الان وصل شدم به بابایی شماپس او هم زنده است؟!

-بله ایلیا جان.

گریه ام می گیرد.بویی از خاک خیس زیر انگشت م بلند می شود که مرا به یاد پدر می اندازد.شاید وقتی غروب ها باغ چه را آب می داد. شاید برگردد این بو به نسل هایی قبل تر که خانه هاشان کاهگلی بود.بوی خاک خیس.

ایلیا زیر لب دارد سلام می کند.


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها